پوریاپوریا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه سن داره

پوریا،همه چیز ما

کنجد دو ماهه ی من

یکشنبه هفته پیش بود که بعد از ظهرش با خانواده شوهری رفتیم دیدن دخترداییشون که تازه نینیش به دنیا اومده بود.یه ساعتی اونجا بودیم و سیسمونی آرزو کوچولو رو هم دیدیم .اونجا هم همه رو پنج شنبه شب به مهمونی دوره ای که ایندفعه خونه ما بود دعوت کردم. سه شنبه نفیس جونم اومد خونمون و توی کارها کمی بهم کمک کرد.شوهری هم دفترچه منو از خواهرش گرفته بود تا با هم بریم سونو ولی برای اون روز دیگه دیر شده بود. چهارشنبه ساعتای 4 بعدازظهر با هم رفتیم برای سونو وقت گرفتیم و گفت دوساعت دیگه نوبتتون میشه و ما رفتیم و خریدهای مهمونی فرداشب رو انجام دادیم.حدود ساعت 6/30 هم پیش دکتر بودیم و من با هزارتاصلواتی که نذر کردم رفتم داخل و روی تخت دراز کشیدم.شوهری هم بیر...
20 آبان 1391

دل نگرانی های من

سه شنبه هفته پیش عروسی یکی از فامیلای دور شوهری دعوت بودیم و تقریبا خوش گذشت.پنج شنبه مادرشوهری آش پزون داشت و ما هم رفتیم و در هوای سرد نوش جان کردیم.جمعه صبح با زری سه نفری رفتیم نغندر تا صبحونه رو اونجا بخوریم(البته ساعت 12 بود که تازه میخواستیم صبونه بخوریم).و در هوای پاییزی اونجا داشتیم گشت و گذار میکردیم که سر گرسنگی من با شوهری بحثمون شد و با قهر اومدیم خونه و هیچی هم نخوردیم و کوفتمون شد. بعدازظهر هم که بعد از خواب با قهر پاشدم و تنهایی رفتم خونه مادربزرگ.چون سید بودن و همه رو امشب واسه شام دعوت کرده بودن.مامی هم به همه گفت که من باردارم و اونا هم همش نصیحت و پند و اندرز میکردن. نفیس هم عروسی دعوت بود و نیومد.شوهری هم فکر کنم زیا...
14 آبان 1391

سپری کردن روزها

یکم بهتر از قبل شدم.زیادی به شوهری گیر نمیدم.البته خوبِ خوب نشدم ها........ حالت تهوع داره کم کم میاد سراغم.خیلی حس بدی دارم.توی دلم دلشوره عجیبی دارم.وای سر کار رو بگو.چه جوری اونجا رو تحمل کنم.آخه خیلی همکار مرد داریم اصلا روم نمیشه جلوی اونا همش توی دستشویی باشم و دلم نمیخواد حالا حالاها به کسی بگم.هنوز هیچکی خبر نداره. نمیدونم چرا اینقدر زمان دیر میگذره.واسه سونو گرافی لحظه شماری میکنم.یعنی نی نی واقعا سالمه؟ مادرشوهری هم که جدیدا گله میکنه که چرا اینقدر دیر به دیر میاین خونه ما.آخه یکی نیست بگه ، ما واسه زندگی خودمون وقت کم میاریم اونوقت.......... راستی چهارشنبه (هفته پیش) هم نی نی دختر دایی شوهری به دنیا اومد(آرزو کوچولو) و من ...
7 آبان 1391

فکرِ مشغولِ من

از شنبه احساس کسل بودن میکنم.نمیدونم چِم شده؟با خودم فکر میکنم نکنه دارم در وظایف همسری کم میذارم؟نکنه دارم به شوهرم کم محبت میکنم؟نکنه نیاز هاشو خوب برآورده نمیکنم؟نکنه کمبود محبت پیدا کنه؟نکنه خدایی نکرده......................؟ همش این فکرا توی ذهنمه...........آخه همه بهم میگن الی جون تو خیلی سخت و محکم با شوهرت برخورد میکنی.یه کم ملایم تر باش باهاش،یه کم لطافت زنانه از خودت نشون بده.زن نباید اینقدر سخت باشه..... آخه چیکار کنم؟مگه من چه جوریم؟شوهرم تاحالا اعتراضی نکرده....اگه رفتارم رو دوس نداشت حتما بهم میگفت.....نکنه داره تحمل میکنه؟؟؟؟..............نکنه یه جایی صبرش تموم بشه و ...............؟ یعنی من با اومدن بچه پیر میشم؟یعنی د...
1 آبان 1391

اندر احوالات مهمانی

چهارشنبه از صبح زود حسابی چسبیدم به کارای خونه.مامی و زری هم ساعتای 10 اومدن.پدرشوهر گرام هم که همیشه میاد یه سرکی میکشه و اینبار به بهانه عوض کردن قفل در اومده بود  .حسابی خونه رو تمیز کردیم.نهار هم یه قورمه سبزی خوشمزه درستیدم  .ساعتای 4.5 هم شوهری اومد و لا لا کرد.مامان گلم که روزه بود و یه لحظه هم استراحت نکرد  وقتی هم که افطاریشو خورد سه نفری با زری کوچیکه رفتیم بیرون گردی.من یه پیراهن خیلی ناز خریدم ولی به قیمت گرون و مطمئن بود شوهری پدرمو در میاره   .چون هفته پیش یه پیراهن خریده بودم. خلاصه شوهری اومد دنبالمون و یه سری خرید دیگه کردیم و مامی اینا رو رسوندیم و مثل همیشه با یه دعوا و بحث اومدیم خونه. پنج شنبه...
29 مهر 1391

تولد..........تولد

فردا و پس فردا مرخصی گرفتم  ،آخه پنج شنبه خونمون مهمونی داریم.اونم تولد واسه زری جونم   ...آخه خونه مامی جونم نمیشد.فردا انشالله خونه رو با مامی تمیز میکنیم  و یه سری از غذاهارو میپزیم.واسه پنج شنبه هم وقت آرایشگاه و آتلیه گرفتم.خیلی وقت پیش بود که میخواستم برم آتلیه از خودم عکس بگیرم ولی قسمت نمیشد.آخه دوس داشتم قبل از بارداری از خودم چندتا عکس بندازم تا اگه بعدش تغییری کردم و هیکلم بد شد ، نینی جونم از مامان خوشگلش عکس داشته باشه   .حسابی فردا و پس فردا کار دارم.خدا کنه بهمون خوش بگذره و همه مهمونا بیان.آخه بعضی هاشون به دلیل مشکلاتی گفتن نمیان. جوجه زرد مامانی هم که توی شکمم جاش گرم و نرمه.باید حسابی مو...
25 مهر 1391

آزمایش

دیروز رفتم مطب دکتر یوسفی،یه نیم ساعتی معطل شدم.خانم دکتر یه سری سوالات از تاریخ آخرین پری-یودم ،وزنم،سنم،و ....پرسید و گفت حدودا یه ماهه است بچه.ولی هرچی اصرار کردم سونوگرافی ننوشت و گفت فعلا نیاز نیست و یه سری آزمایش نوشت و منم با شوهری پیش به سوی آزمایشگاه.بهم گفتن باید یه شربتی بخوری قبل از آزمایش و تحرک نداشته باشی و خوردم.خیلی شیرین بود.گلوکز خالص بود و داشتم خفه میشدم.بعد هم با شوهری یه ساعتی منتظر شدیم تا آزمایش رو بالاخره گرفتن.خانمه گفت خیلی رگهات نازکه و ماههای آخر بارداری به مشکل میخوریم و گفت که نمک کم بخورم(منم که عاشق نمک) خلاصه چهارشنبه هم جوابش رو میتونم برم بگیرم.اومدم خونه و از افسردگی یه کم گرییدم و لا لا کردم. ...
25 مهر 1391

شروع بارداری

از ابتدای سال 91 تصمیم داشتیم برای بارداری اقدام کنیم ولی بنا به دلایل مختلف نمیشد(بهانه آوردن شوهری،فروختن خونه پدرشوهری،دنبال خونه گشتن و خرید خونه)و این شد که مهرماه تصمیم به این کار گرفتیم و 7 مهر پروژه ما با دوبار اقدام آغاز شد و دیگه گذاشتیم تا ماه بعد و فکر نمیکردم با دوبار اقدام باردار باشم.جمعه 21 مهر بود که نزدیکای صبح خواب دیدم : شوهری دست منو گرفته و اصرار داره ببره پیش یه آقایی و از من تست بارداری بگیره و بعد از تست هم متوجه شدم باردارم.بعد که بیدار شدم خوابم رو مرور کردم و با خودم گفتم نکنه واقعا باردار باشم و با بی بی چکی که توی خونه داشتیم تست رو انجام دادم و حسابی از نتیجه شُکه شدم.شوهری رو بیدار کردم و گفتم پاشو من مامان شد...
24 مهر 1391