پوریاپوریا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

پوریا،همه چیز ما

خاطرات زایمان

1392/4/23 16:32
نویسنده : مامان الی
802 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه 29 خرداد بود که آخرین ویزیت توسط دکتر وحید انجام شد و با توجه به اینکه هفته 40 تموم شده بود قرار شد از راه اینداکشن زایمان انجام بشه و بهم نامه داد تا فردا صبح برای زایمان برم بیمارستان رضوی که بهترین بیمارستان مشهده.مامان و نفیس و زری توی مطب منتظر بودن و من نمیخواستم به اونا بگم،چون قرار نبود لحظه زایمان پیشم باشن که نگران بشن.حسابی ترسیده بودم و فقط میخواستم به شوهرم برسم و این ترس رو با اون قسمت کنم و بالاخره اینکارو کردم.میدونم حسابی نگران بود و ترس داشت ولی اصلا به روی خودش نمی آورد و منو دلداری میداد و میخواست روحیمو شاد کنه ولی من واقعا میترسیدم.دکتر بهم پیشنهاد کرد شب رو حسابی پیاده روی کنم ،منم با شوهری رفتیم کوهسنگی و یه دوری زدیم.دور زدن ما همان و شروع درد من همان.احتمالا دکتر دهانه رحم منو یه مقداری باز کرده بود تا انقباضها کم کم شروع بشه تا برای فردا آماده باشم.ولی من احساس میکردم بچه هر لحظه داره میاد بیرون و ساعتای 1 نصف شب بود که با شوهری رفتیم بیمارستان .اونا حسابی منو مسخره کردن و گفتن به قیافت نمیخوره که بخوای الان زایمان کنی !!!!و بعد از چک کردن دهانه رحم من گفتن که فقط 1 سانت باز شده و همون فردا مراجعه کن.و من از درد و استرس تا صبح خوابم نبرد.

صبح پنج شنبه 30 خرداد وسایل نی نی رو برداشتیم و اول رفتیم دنبال خواهرشوهرم و بعد هم خاله جونم و همگی رفتیم بیمارستان.قرار شد مامی اینا رو بعد از زایمان خبر کنیم چون مامانم خیلی دل نازکه مخصوصا برای من.بعد از یه سری کارای اداری که شوهری انجام داد ساعت 8 باهاشون خدافظی کردم و رفتم داخل بلوک زایمان.حسابی هم خوش تیپ کرده بودم و اول بهم گفتن لاک ناخنای دستت رو باید پاک کنی.بعد لباس بیمار رو تنم کردن و بردنم توی اتاق دوتخته بنام اتاق درد.یه خانوم دیگه هم اونجا بود که از دیشب بستری شده بود ولی دهانه رحمش هنوز 3 سانت باز شده بود و حسابی هم آه و ناله میکرد.یه خانوم ماما مراقب من بود .اول بهم سرُم وصل کرد و قرار شد اون آمپول فشار رو هر یه ربع به سرُم اضافه کنه.از ساعت 8.15 شروع شد و دردها کم کم داشت خودشو نشون میداد.حدود ساعت 10 بود که دردها شدیدتر میشد و من به خودم میپیچیدم ولی صدام در نمیومد.یه تابلوی نقاشی خوشگل روبروی تختم بود که فقط به اون نگاه میکردم و روحیه میگرفتم.ساعتای 12 دردها به اوجش رسیده بود و داشت اشکم رو در میاورد و با هر انقباض دستامو به دستگیره تخت میکوبیدم.اون خانومه هم حسابی ناله میکرد.خاانوم ماما بهم یاد داده بود که چه جوری نفسم بکشم تا دردها کمتر بشه و تا جایی که تونستم به حرفش گوش دادم.ساعت 1 که داشتم از درد مامانمو صدا میکردم و اشکم دراومده بود ،گفتن که الان از روش آمپول کاهش درد برات استفاده میکنن و من امیدوار شدم ولی واقعا دردها زیاد شده بود.ساعت 1 شروع کردن به زدن آمپول و من حسابی بیحال شده بود ولی بازم تا حدی دردها رو حس میکردم ولی نه به اندازه قبل.اینکار رو تا 2.15 ادامه دادن و اثر آمپول تموم شده بود .خانوم دکتر وحید هم اومده بود میدونستم که زمان زایمان نزدیکه.اونم خانومی که پیش من بود رو بردن برای سزارین چون دهانه رحمش باز نمیشد.من خیلی درد داشتم و دیگه غیرقابل تحمل شده بود.ساعت حدود 2.30 با ویلچر منو بردن اتاق زایمان که همون بغل بود و روی تخت زایمان دراز کشیدم.خانوم دکتر برای بیرون آوردن بچه ایستاده بود،یه خانوم ماما هم بالای سَرَم ایستاده بود تا با فشار دادن به شکمم کمک کنه تا بچه زودتر بیاد بیرونو یه خانوم ماما هم که بچه رو بگیره و تمیز کنه.با هر انقباض و درد ازم میخواستن زور بزنم تا بچه بیاد بیرون ولی واقعا سخت بود.یه ربعی این کار طول کشید و بالاخره پسر نازم پا به دنیا گذاشت و پوریای مامان نام گرفت.خدایا شُکرت به خاطر این هدیه زیبا و سالم که بهم دادی

اینو هم بگم که خودم به خاطر مشکلاتی که زایمان سزارین داشت ، طبیعی رو انتخاب کردم ولی هیچ وقت به کسی پیشنهاد نمیکنم که اینکارو بکنه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

مامان سارا
23 تیر 92 17:19
مبارک باشه عزیزم قدم نورسیده
مامان سارا
23 تیر 92 17:20
سلام دوست عزیزم النا تو مسابقه نی نی شکمو شرکت کرده ممنون میشم اگه امکانش بود بهش رای بدید،کد 138 به شماره 20008080200 پیامک کنید.متشکرم (elenanaz.niniweblog.com) خوشحال میشم به ما هم سر بزنید. لطفا با گوشی خودتون همسرتون و مامانتون و دوستاتون اصلا هرکسی که گوشی دستش میبینین پیامک کنید تا 18 مرداد
نجمه
24 تیر 92 9:28
سلاممممممممممممممممممممممم مبارک باشه ، قدمش خیر و روزیش زیاد و همیشه شاد و سلامت خیلی مبارک باشه دوستم ، خدا رو شکر که همه چی به خوبی گذشت و هر دو خوبین و سلامت
ترکان
26 تیر 92 18:57
قدم آقا پوریا مبارک باشه.منتظره عکساش هستم.راستی من خواننده خاموش وبتون بودما.ولی روشن شدم
رضوان مامان رادین
27 تیر 92 0:51
وای چه خاطره ای هم شیرین بود و هم دردناکککککککک...یاد زایمان خودم افتادم..منم طبیعی زایمان کردمبه ما هم سر بزن
خانومي
27 تیر 92 16:42
وااااااااي عزيزم...خيلي خوشحال شدم گلم...خيلي...ايشالا قدمش پر از خير و بركت باشه . من خودم ماماهستم و ميدونم چقدر واست سخت بوده اما مطمئن باش تو بهترين كارو كردي...عاليه...به بقيه هم توصيه كن...همينكه زايمانت طبيعي انجام شده به يه دنيا ميارزه....مطمئن باش اگه يه بار سزارين شي ميفهمي چي گفتم. راستش دارم فكر ميكنم كه به زودي نوبت من ميشه تنم ميلرزه....وووووووي
غزال
25 مرداد 92 22:15
سلام .منم مثل تو سال 89 ازدواج کردم اما من به دلیل مشکلات مالی هنوز تصمیم به بچه دار شدن نگرفتم .خوش به حالت مادر شدی .تبریک زیاد میگم خانومی .ایشالله که سلامت باشی .سرتم انگاری خیلی شلوغه


مریم مامان ارمیا
3 شهریور 92 2:09
تبریک میگم الی جون...ایشالله نامدار باشه آقا پوریا.
زودتر بیا برامون عکس بزار ،ما وست داریم آقا پوریا رو ببینیم


مریم مامان ارمیا
21 شهریور 92 1:54
الی جوون معلومه این پوریای شیطون حسابی وقتت رو گرفته ،ولی لااقل برامون عکسش رو بزار


masi
23 شهریور 92 4:16
واقعا من هم درد کشیدم با وصفی که شما کرده بودید هوشبختانه اینجا طبیعی یا سزارین اختیاریه اگر نه غلط می کردم بچه دار بشم طبیعی آن هم


محبوبه مامان الینا
8 دی 92 17:07
الهام جون یه سوال داشتم . شما زایمان طبیعی بدون درد داشتین ینی آمپول بی حسی بهتون تزریق کردن؟ اگه اینطوره پس چرا اینقدر درد کشیدین؟
مامان الی
پاسخ
اره من از آمپول کاهش درد استفاده کردم.ولی حدود 2 ساعت آخر این آمپول رو تزریق میکنن و فقط حالت خواب آلودگی بهت دست میده و درد رو کمتر احساس میکنی ولی یه ساعت آخر دیگه تماماً باید درد رو حس کنی و زور بزنی