این روزهای من و پوریا
چقدر زمان زود میگذره.انگار همین دیروز بود که با صدای یک شیرخواره ی یک ماهه از خواب بیدار میشدم و هیچی جز شیرخوردن نمیفهمید ولی الان نوزادی 5 ماهه کنارم هست که صبحها با کش و قوس دادن خود و خمیازه کشیدن بیدار میشود و با لبخندهایی که نثارم میکند تمام روزم را شیرین میکند و میفهمم امروز روز خوبیست و باید مادر پر انرژی باشم و باحوصله ی زیاد برای فرزندم وقت بگذارم.
چند روزیه که خیلی سرماخورده شدی و دوبار بردیمت دکتر .الان خداروشکر بهتری ولی کاملا خوب نشدی.میدونم که تقصیر من بود مریض شدی چون ازت خوب مواظبت نکردم.قول میدم وظیفه ی مادریمو بهتر انجام بدم.قبول کن که هنوز تجربه ندارم.
تمام وقت زندگیم رو گرفتی.نمیگم بده ولی..............انگار هیچ زمانی ندارم که برای خودم تنها باشم حتی یه لحظه.نه خودم این ظرایط رو میتونم پیش بیارم نه کسی هست که منو کمک کنه.بابایی با تمام اخلاقای خوبی که داره،متاسفانه یه اخلاق بد داره که نمیذاره تورو دست کسی بسپارم.نه مامانم نه خودش و نه هیچ کس دیگه.میگه هرجا میری با بچه برو..........آخه بابا جون منم آدمم...خسته میشم....دوس دارم یه وقتایی هم تنها باشم مثل همه ی آدما....نمیگم تو اذیتم میکنی ها،اصلا...تو بهتر از این حرفا هستی و حسابی از صبح تا شب باهات حال میکنم ....ولی بدون که منم نیاز دارم وقتایی رو به خودم اختصاص بدم ...نمیگم افسرده شدم ولی حالم خوب نیست،احساس میکنم مثل یه زندانی توی خونه افتادم تا از تو نگهداری کنم،شاید این ظرایط رو خودم واسه خودم درست کردم...نمیدونم،هرچی هست خیلی بده و دوسش ندارم...کاش بشه شرایط عوض بشه
و توی این شرایط بد فقط تو هستی که بهم انرژِی مثبت میدی ، چون بابایی هم یه مدته عوض شده و به من فقط به چشم مادر بچش نگاه میکنه نه بیشتر نه کمتر
....................
دوست دارم پوریا.....خیلی زیاد....و تو امید زندگی من هستی