دل نگرانی های من
سه شنبه هفته پیش عروسی یکی از فامیلای دور شوهری دعوت بودیم و تقریبا خوش گذشت.پنج شنبه مادرشوهری آش پزون داشت و ما هم رفتیم و در هوای سرد نوش جان کردیم.جمعه صبح با زری سه نفری رفتیم نغندر تا صبحونه رو اونجا بخوریم(البته ساعت 12 بود که تازه میخواستیم صبونه بخوریم).و در هوای پاییزی اونجا داشتیم گشت و گذار میکردیم که سر گرسنگی من با شوهری بحثمون شد و با قهر اومدیم خونه و هیچی هم نخوردیم و کوفتمون شد.
بعدازظهر هم که بعد از خواب با قهر پاشدم و تنهایی رفتم خونه مادربزرگ.چون سید بودن و همه رو امشب واسه شام دعوت کرده بودن.مامی هم به همه گفت که من باردارم و اونا هم همش نصیحت و پند و اندرز میکردن.
نفیس هم عروسی دعوت بود و نیومد.شوهری هم فکر کنم زیاد حالش خوش نبود و نیومد(یا شاید هم بهانه آورده بود).خلاصه شام مفصلی نوش جان کردیم و شوهری 12 اومد دنبالم و تقریبا با آشتی خوابیدیم.
شنبه بعد از بیدار باش رفتیم خونه مادرشوهری برای دید و بازدید عید(چون سید هستن).خواهر شوهری با اون بهار جیگرش هم اومد و حسابی بازی کردم باهاش.نهار اونجا بودیم و بعد خونه و لالا.
عصر هم مامی اینا همگی میخواستن برن خونه مادرشوهری که ما هم همراهیشون کردیم و تا 9 اونجا بودیم و بعد با اصرار ما اومدن خونمون و یه شام مختصر درست کردم و در کنار هم لذت بردیم.
این حال تهوعی که دارم رو اصلا دوس ندارم.حس خوبی از این حالم ندارم.امروز هم گلاب به روتون بالا آوردم(با خوردن یه دونه انگور)
باز امروز که اومدم توی این اینترنت یه دوری زدم دیدم یکی از بچه ها توی 4 ماهگی بچشو سقط کرده.ای بابا.این چه وضعیه؟؟؟!!!!!مگه اینا چه مشکلی دارن که سقط میکنن.یعنی بدون هیچ علتی این اتفاق میافته.با این چیزایی که میخونم چه جوری به خودم روحیه بدم و فکرای مثبت بکنم؟؟؟؟!!!!
به این خواهر شوهری هم گفتم امروز یا فردا دفترچمو ببره و برام سونو بنویسه تا حداقل یه کم از استرسم کم بشه...الان هم یکمی از پهلوهام به شدت درد میکنه........نمیدونم سرما خوردم یا ......
بچه ها تورو خدا برام دعا کنین