پوریاپوریا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

پوریا،همه چیز ما

کنجد دو ماهه ی من

1391/8/20 15:01
نویسنده : مامان الی
283 بازدید
اشتراک گذاری

یکشنبه هفته پیش بود که بعد از ظهرش با خانواده شوهری رفتیم دیدن دخترداییشون که تازه نینیش به دنیا اومده بود.یه ساعتی اونجا بودیم و سیسمونی آرزو کوچولو رو هم دیدیم .اونجا هم همه رو پنج شنبه شب به مهمونی دوره ای که ایندفعه خونه ما بود دعوت کردم.

سه شنبه نفیس جونم اومد خونمون و توی کارها کمی بهم کمک کرد.شوهری هم دفترچه منو از خواهرش گرفته بود تا با هم بریم سونو ولی برای اون روز دیگه دیر شده بود.

چهارشنبه ساعتای 4 بعدازظهر با هم رفتیم برای سونو وقت گرفتیم و گفت دوساعت دیگه نوبتتون میشه و ما رفتیم و خریدهای مهمونی فرداشب رو انجام دادیم.حدود ساعت 6/30 هم پیش دکتر بودیم و من با هزارتاصلواتی که نذر کردم رفتم داخل و روی تخت دراز کشیدم.شوهری هم بیرون موند.میدونستم استرس داره،بهم گفت اگه یه موقع گفت بچه ای در کار نیست اصلا ناراحت نشی و گریه نکنی.ایشالا دفعه بعد اقدام میکنیم.دکتر دستگاهشو روی شکم من میچرخوند و منم به صفحه مانیتور خیره شده بودم و نی نی رو نگاه میکردم.به دکتر گفتم خارج رحمی نیست؟گفت نه....گفتم ضربان قلب داره؟گفت آره........گفتم هیچ مشکلی نداره؟گفت چرا باید مشکل داشته باشه؟.................وای خدا....نینی کوچولوی من اندازه یه نخود توی شکمم بود....تازه باورم شده بود که واقعا یه نفر داره درونم رشد میکنه....

و من خوشحال و شاد درحالی که خدا رو شکر میکردم اومدم بیرون و به شوهری همه چیو توضیح دادم و اون هم مثل من خوشحال شد.بعد هم خانم منشی جواب سونو و یه عکس کوچولو از نینیمون بهم داد و با شوهری کلی ذوق کردیم.

همچنان ادامه خریدهامون رو انجام میدادیم و خواهر شوهری زنگ زد و به هوای پرسیدن حال بچه از شوهری گفت: خانومت به فلانی هم زنگ زده و دعوتش کرده؟؟؟؟(حالا قرار بوده که خودشون این بنده خدارو دعوت کنن)

شوهری هم حسابی داغ کرد و یکی اون میگفت و یکی این....من که تحمل جر و بحث  نداشتم از ماشین پیاده شدم تا ایناها حرفاشونو بزنن.بعد هم شوهری منو رسوند خونه و گفت مهمونی فردا رو کنسل کردم و از خونه رفت بیرون.

منو میگی، کارد میزدی خونم بیرون نمیومد...زنگ زدم به خواهرشوهری و گفتم نوبت مهمونی من که رسید باید این کارارو میکردین؟و خیلی چیزای دیگه گفتم و حسابی از دستش ناراحت شدم.

شوهری هم بعد از نیم ساعت اومد و اساسی ناراحت بود..تا جایی که میتونستم باهاش صحبت کردم و گفتم به مامانت بگو که من زنگ میزنم به این بنده خدا....با مخالفتی که میکرد بالاخره راضیش کردم.با مامانش صحبت کرد و اینقدر حرف زدن که آخرش اشکش در اومد و منم با دیدن اون بغضمو درونم خفه میکردم که نکنه اون از ناراحتی من غصه بخوره..........واقعا بعضی از خانواده ها چه جوری میتونن اشک بچه هاشونو در بیارن؟؟؟؟!!!اونم شوهر من که در اوج ناراحتی خم به ابرو نمیاره و عمرا بذاره اشکشو کسی ببینه.............واقعا واسه بعضی آدما متاسفم.

خلاصه اون شب بعد از این تلفن بازیها بالاخره یه کم دوتاییمون آروم شدیم و شروع کردیم به انجام کارامون.من غذا درست میکردم و شوهری خونه رو مرتب میکردم....فقط تو اون ساعتهایی که میگذشت دلم براش کباب بود........

صبح هم به دلیل مرخصی که بهم ندادن تا 10 رفتم سرکار و از اونجا با مامی و زری رفتیم خونمون.مامی جونم با اینکه روزه بود چسبید به غذا درست کردن و من خونه رو مرتب میکردم.تو این ساعات هم دریغ از یه زنگ که حالمو بپرسن یا بخوان بیان کمکم.............ما آدما واقعا گاهی وقتا نمیدونیم یه دنیایی هم بعد از اینجا هست که باید بریم و جواب دل شکسته مردم رو بدیم......ایشالا اونجا به هم میرسیم......

ساعتای 4 بود که مامی و زری رفتن و شوهری هم تا آخرین لحظه پیشم بود و با اومدن خانواده زن داییش رفت....بهش گفتم منو با خانوادت تنها نذار...دوسشون ندارم....و میدونستم که دوس نداره منو تنها بذاره......

بالاخره اونا هم ساعتای 5/30 تشریف آوردن و اولش قیافه بودن ولی من به دلیل میزبان بودنم با روی خوش ازشون استقبال کردم و اونا هم اخلاقشون بهتر شد.خلاصه همه اومدن و مهمونی به خوبی برگزار شد.خواهر شوهری هم همش توی آشپزخونه بود و نذاشت من دست به سیاه سفید بزنم...میدونم که هم مهربونه و هم میخواد روزی اینا رو با منت تو سرم بزنه ولی گفتم به درک.مهم اینه که من الان به خاطر نی نی به خودم فشار نیارم،دیگه هیچی برام مهم نیست.

جمعه هم با شوهری جوجه گرفتیم و تنهایی رفتیم نُغی و حسابی به خودمون خوش گذروندیم.البته خاله الی اینا رو هم دیدیم و نهار با اونا بودیم.عصر هم یه سری به نمایشگاه کتاب زدیم که خیلی مزخرف بود.شب هم یه سری رفتیم خونه مادرشوهری و آش خوردیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان جون نی نی
20 آبان 91 16:03
ای بابا از دست این خانواده شوهر
بعضیها فقط بلدند سر دل مردم رو بکنند و دلشون رو بشکنن عزیزم منم الان یه ماهی هست که از دست مادر شوهرم ناراحتم و تا حرفم رو نزنم نمی خوام برم خونشون البته ایشون دوباری خونه من اومدن ولی من نمی رم تا ازم بپرسه چرا نمیای بعد منم قشنگ بشینم حرفمو بزنم چون الان فکر می کنه من به خاطر بارداربودنم نمیرم حالا ببینم کی بشه ازم بپرسه

ولی کلا به این نتیجه رسیدم که نباید هیچکی جز خودت و خانوادت برات مهم باشه...حیف لحظه های قشنگمون نیست که به خاطر فامیل شوهر خرابشون کنیم
مامان جون نی نی
21 آبان 91 13:34
آره ولی اگه حرفمو نزنم روی دلم می مونه و اگه بخواد دوباره تکرار بشه از دست خودم ناراحت می شم که چرا دفعه اول حرفمو نزدم که اینجوری داره تکرار می کنه چون میشناسمش می دونم اگه بخوام این دفعه هم کوتاه بیام دیگه تا آخرش باید کوتاه بیام و این باعث می شه فقط من حرص بخورم ولی بهش می گم که دیگه همینجا تمومش کنه

منظور من اینه تا جاییکه میتونی حرفاشون برات اهمیت نداشته باشه ولی وقتی واقعا از دستشون ناراحت میشی یا حتما بهشون گوشزد کن یا یه جوری نشون بده که ناراحت شدی

saye
23 آبان 91 23:29
خدا رو شکر که جواب سونو خوب بوده و مشکلی نیست الی جون!
تو هم خیالت راحت شد دیگه
مهمونی زنونه بود؟ حالا چرا سر زنگ زدن به یه بنده خدایی مشکل ایجاد شد؟؟
ای بابا الی جون اگه بدونی شوهر من از دست خانواده اش چی میکشه....منم گاهی دلم واسه اش میسوزه...
چقد شما آش میخورین.... من آش میخوام


مرسی عزیزم
آش خوردن زیاد ما هم به دلیل اینه که مادرشوهری علاقه وافری به آش داره و هر وقت درست میکنه مارو هم دعوت میکنه چون منم اساسی آش خورم
مهسا
24 آبان 91 13:10
عزیززززم . مبارک باشه که نی نی ات سالم بوده


مرسی عزیز دلم.انشالله برای تو