پوریاپوریا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

پوریا،همه چیز ما

اندر احوالات مهمانی

1391/7/29 17:54
نویسنده : مامان الی
127 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه از صبح زود حسابی چسبیدم به کارای خونه.مامی و زری هم ساعتای 10 اومدن.پدرشوهر گرام هم که همیشه میاد یه سرکی میکشه و اینبار به بهانه عوض کردن قفل در اومده بود  .حسابی خونه رو تمیز کردیم.نهار هم یه قورمه سبزی خوشمزه درستیدم  .ساعتای 4.5 هم شوهری اومد و لا لا کرد.مامان گلم که روزه بود و یه لحظه هم استراحت نکرد  وقتی هم که افطاریشو خورد سه نفری با زری کوچیکه رفتیم بیرون گردی.من یه پیراهن خیلی ناز خریدم ولی به قیمت گرون و مطمئن بود شوهری پدرمو در میاره   .چون هفته پیش یه پیراهن خریده بودم.

خلاصه شوهری اومد دنبالمون و یه سری خرید دیگه کردیم و مامی اینا رو رسوندیم و مثل همیشه با یه دعوا و بحث اومدیم خونه.

پنج شنبه هم از صبح زود هم مامی و زری و هم نفیس اومدن لونَمون.و حسابی استرس داشتم.(خدا به داد نی نی توی دلم برسه).ساعتای 11 با شوهری رفتیم یه مقداری خرید کردیم و من حمام رفتم و منو رسوند آرایشگاه  و بعد با هم رفتیم آتلیه و حسابی عکس گرفتیم  .خدا کنه عکسامون خوب بشه چون خیلی ژستاش باحال نبود.وقتی اومدم خونه آبجی ها خیلی ازم تعریف کردن و از من و شوشو کلی عکس و فیلم گرفتن.

ساعتای 5 مهمونا شروع کردن به اومدن.اول فامیل بابایی بعد هم دوستای بچگیمون و بعد هم فامیل مامی.حدود 25 نفری میشدیم.اولش آروم و خانوم بودیم ولی آخراش حسابی ترکوندیم  .و طبقه معمول خانواده خاله و عمه آخر از همه رفتن.حسابی خوش گذشت به همه.کلی کادو واسه من و واسه زری آوردن و همه هم خوشگل.

حسابی اون شب کمر درد گرفتم(خدا بهم رحم کنه).کار خاصی انجام ندادم ولی همینکه ایستاده بودم خیلی درد داشتم.

جمعه با شوهری رفتم جواب آزمایش رو گرفتم و بعد رفتیم خونه مادرجون و سفره امام حسن مجتبی و آش داشتن.تا جا داشتم خوردم و اساسی باد کردم.شب هم رفتیم خونه مادرشوهری و منَ دهن لق بهشون گفتم که باردارم  (خیلی دیوونه ام، نه؟خدا کنه به کسی نَگَن)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مریم مامان ارمیا
29 مهر 91 18:50
الهام جون شما اگه دهن لقی من چی ام پس!!!
دو روز قبل از وقت پریودم رفتم آزمایش.جوابش مشکوک به بارداری بود .ولی من زنگ زدم به همه گفتم مامان شدم.


آخه الان خیلی اضطراب دارم که خارج رحمی نباشه یا سقط نشده باشه....اون وقت خیلی بد میشه اگه به همه گفته باشن.نه؟
مامان جون نی نی
30 مهر 91 11:02
عزیزم خیلی مواظب خودت و نی نی نوی دلت باش
به شوشو هم بگو که روی اعصابت نره واگر نه یکی از عوارض اعصاب خرابی مادر در دوران بارداری سوراخ شدن قلب نی نی هستش اینو بگو تا بترسه و دیگه کاری با هات نداشته باشه


مرسی از راهنماییت .حتما رفتم خونه بهش میگم
آناهیتا مامانیه آرمیتا
30 مهر 91 14:53
وای عزیزم حتماعکسای آتلیه روبزارببینیم رمزدارش کن فقطم به من رمزشوبده
مواظب جوجو و مامان جوجوباش عزیزم


حتما میذارم گلم.البته اگه خوب بشه
خیلی نگرانم آنی جون. برام دعا کن
مامان جون نی نی
30 مهر 91 15:36
بیمارستانی که من می رم کلاس میگذاره خیلی هم خوبه


اگه ایشالا نی نی توی شکمم سالم بود دوس دارم که طبیعی زایمان کنم.البته اگه شوهری بذاره
محبوبه مامان الینا
1 آبان 91 14:31
سلام عززیزم نگران چی هستی؟خدا بزرگه و هیچوقت بد بنده شو نمیخواد.سعی کن فقط و فقط به کائنات موج مثبت بفرستی فقط به اون لحظه فکر کن که نی نی نازتو بغل کردی قول بده که استرس هیچی رو نداشته باشی من خودم سابقه سقط داشتم اما واسه بارداری دوم با جملات مثبت به خودم روحیه میدادم و الحمداله مشکلی هم پیش نیومد


برام دعا کن مامانِ الیناجون.زودتر بشه که برم سونو و خیالم راحت بشه.
saye
2 آبان 91 14:52
چرا دعوا؟ چرا استرس!!! بزار یه بچه آروم تحویل جامعه بدی!!!( چه با کلاسم من!!) خب پس تولد خوش گذشته!!
خب عکس العمل مادرشوووری چی بود؟؟


زندگی بدون استرس مگه میشه سایه جون؟!
وقتی به مادرشوهری گفتم محکم توی بقلش فشارم دادم و حسابی ذوق زد و خواهرشوهری ها رو صدا کرد و بهشون گفت و به پدرشوهری هم گفت پدربزرگ شدی