اندر احوالات مهمانی
چهارشنبه از صبح زود حسابی چسبیدم به کارای خونه.مامی و زری هم ساعتای 10 اومدن.پدرشوهر گرام هم که همیشه میاد یه سرکی میکشه و اینبار به بهانه عوض کردن قفل در اومده بود .حسابی خونه رو تمیز کردیم.نهار هم یه قورمه سبزی خوشمزه درستیدم .ساعتای 4.5 هم شوهری اومد و لا لا کرد.مامان گلم که روزه بود و یه لحظه هم استراحت نکرد وقتی هم که افطاریشو خورد سه نفری با زری کوچیکه رفتیم بیرون گردی.من یه پیراهن خیلی ناز خریدم ولی به قیمت گرون و مطمئن بود شوهری پدرمو در میاره .چون هفته پیش یه پیراهن خریده بودم.
خلاصه شوهری اومد دنبالمون و یه سری خرید دیگه کردیم و مامی اینا رو رسوندیم و مثل همیشه با یه دعوا و بحث اومدیم خونه.
پنج شنبه هم از صبح زود هم مامی و زری و هم نفیس اومدن لونَمون.و حسابی استرس داشتم.(خدا به داد نی نی توی دلم برسه).ساعتای 11 با شوهری رفتیم یه مقداری خرید کردیم و من حمام رفتم و منو رسوند آرایشگاه و بعد با هم رفتیم آتلیه و حسابی عکس گرفتیم .خدا کنه عکسامون خوب بشه چون خیلی ژستاش باحال نبود.وقتی اومدم خونه آبجی ها خیلی ازم تعریف کردن و از من و شوشو کلی عکس و فیلم گرفتن.
ساعتای 5 مهمونا شروع کردن به اومدن.اول فامیل بابایی بعد هم دوستای بچگیمون و بعد هم فامیل مامی.حدود 25 نفری میشدیم.اولش آروم و خانوم بودیم ولی آخراش حسابی ترکوندیم .و طبقه معمول خانواده خاله و عمه آخر از همه رفتن.حسابی خوش گذشت به همه.کلی کادو واسه من و واسه زری آوردن و همه هم خوشگل.
حسابی اون شب کمر درد گرفتم(خدا بهم رحم کنه).کار خاصی انجام ندادم ولی همینکه ایستاده بودم خیلی درد داشتم.
جمعه با شوهری رفتم جواب آزمایش رو گرفتم و بعد رفتیم خونه مادرجون و سفره امام حسن مجتبی و آش داشتن.تا جا داشتم خوردم و اساسی باد کردم.شب هم رفتیم خونه مادرشوهری و منَ دهن لق بهشون گفتم که باردارم (خیلی دیوونه ام، نه؟خدا کنه به کسی نَگَن)