پوریاپوریا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

پوریا،همه چیز ما

استعفا

بالاخره استعفای بنده به دست جناب رئیس رسید و از آخر آذرماه دیگه سر کار نمیرم و میشم یه خانوم خونه دار................نمیدونم خوبه یا بد...........نمیدونم توی خونه خسته میشم یا نه .............نمیدونم حالم توی خونه بدتر میشه یا نه............فقط دعا میکنم که از این تصمیمم پشیمون نشم ...
20 آذر 1391

تحمل این روزها به خاطر تو

نمیدونم چرا یه مدته همش سردرد میگیرم.دیروز هم از صبح که بیدار شدم از سردرد بیتاب شده بودم و با همون وضع رفتم سر کار و تا 4 تحمل کردم . بعد هم توی خونه دردش ول کُنم نبود.تا عصر که شوهری اومد و رفتیم بیرون یه مقدار خرید کردیم و برگشتیم خونه و من مشغول غذا پختن شدم.یه خورشت بادمجون خوشمزه درست کردم و داشتیم با شوهری میل میکردیم و گلاب روتون........ . با فشاری هم که بهم اومد دوباره سردردم شروع شد.شوهری خیلی ناراحت شد و طفلکی غذاش زهرش شد.منم زدم زیر گریه ...... حالا شوهری میگه چرا گریه میکنی؟؟؟؟؟و من دلیل قانع کننده ای براش نداشتم.هم از این حال لعنتی و هم سردرد بهم فشار آورده بود.دلم برای خودم و بیشتر نی نی میسوخت.این همه گرسنگی رو تحمل کردم ...
12 آذر 1391

حالِ بهترِ من

راستش انتقال کار من به خونه منتفی شد و رئیسم با این موضوع موافقت نکرد و من باید توی همین شرکت خراب شده فعلا روزگار بگذرونم. حالم یه هفته ای هست که خیلی بهتر از قبل شده.اوایل هفته پیش بود که از حالت تهوع و قیافه ی ناله ای که داشتم واقعا داشت حالم به هم میخورد،با شوهری رفتم پیش یه دکتر و بهم b6 داد و من از اون روز یه کم بهتر شدم.(راستی بگم که دکتری هم که همیشه میرفتم پیشش و خیلی بهش اعتماد داشتم شانس من دیگه زایمان نمیکنه و باید یه دکتر دیگه انتخاب کنم) خلاصه سه شنبه بود که احساس کردم به استراحت بیشتری نیاز دارم و چهار و پنج شنبه رو مرخصی گرفتم و با خودم گفتم یه 5 روزی برای خودم عشق و صفایی بکنم.چشمتون روز بد نبینه دقیقا صبح چهارشنبه که بی...
7 آذر 1391

حالم بده

وای بچه ها............... اگه بدونین حالم چه جوریه؟؟؟؟؟؟خیلی بدم.روزی دوسه بار که گلاب به روتون بالا میارم.و بقیش هم حال تهوع دارم.سر کار رفتن هم برام یه معزل دیگه شده و حسابی سر کار کلافه ام ، چون باید پشت میز بشینم و حالت تهوع رو تحمل کنم. شوهری هم طفلکی همش سعی میکنه شرایط رو برام مهیا کنه تا شادم کنه که حالت تهوع از یادم بره و فکر میکنم حسابی خستش کردم.اصلا حوصله هیچ چیو ندارم.نه خودم ، نه شوهرم، نه غذا درست کردن و ...طفلکی مامانم صبحها توی این هوای سرد واسم آبگوشت درست میکنه و میاره....... این حالت تهوع لعنتی که همون یه ذره اشتهام رو هم ازم گرفته و اصلا میل به غذا ندارم وفقط گاهی دلم واسه نی نی توی شکمم میسوزه و یه چیزی میخورم. ...
24 آبان 1391

کنجد دو ماهه ی من

یکشنبه هفته پیش بود که بعد از ظهرش با خانواده شوهری رفتیم دیدن دخترداییشون که تازه نینیش به دنیا اومده بود.یه ساعتی اونجا بودیم و سیسمونی آرزو کوچولو رو هم دیدیم .اونجا هم همه رو پنج شنبه شب به مهمونی دوره ای که ایندفعه خونه ما بود دعوت کردم. سه شنبه نفیس جونم اومد خونمون و توی کارها کمی بهم کمک کرد.شوهری هم دفترچه منو از خواهرش گرفته بود تا با هم بریم سونو ولی برای اون روز دیگه دیر شده بود. چهارشنبه ساعتای 4 بعدازظهر با هم رفتیم برای سونو وقت گرفتیم و گفت دوساعت دیگه نوبتتون میشه و ما رفتیم و خریدهای مهمونی فرداشب رو انجام دادیم.حدود ساعت 6/30 هم پیش دکتر بودیم و من با هزارتاصلواتی که نذر کردم رفتم داخل و روی تخت دراز کشیدم.شوهری هم بیر...
20 آبان 1391

دل نگرانی های من

سه شنبه هفته پیش عروسی یکی از فامیلای دور شوهری دعوت بودیم و تقریبا خوش گذشت.پنج شنبه مادرشوهری آش پزون داشت و ما هم رفتیم و در هوای سرد نوش جان کردیم.جمعه صبح با زری سه نفری رفتیم نغندر تا صبحونه رو اونجا بخوریم(البته ساعت 12 بود که تازه میخواستیم صبونه بخوریم).و در هوای پاییزی اونجا داشتیم گشت و گذار میکردیم که سر گرسنگی من با شوهری بحثمون شد و با قهر اومدیم خونه و هیچی هم نخوردیم و کوفتمون شد. بعدازظهر هم که بعد از خواب با قهر پاشدم و تنهایی رفتم خونه مادربزرگ.چون سید بودن و همه رو امشب واسه شام دعوت کرده بودن.مامی هم به همه گفت که من باردارم و اونا هم همش نصیحت و پند و اندرز میکردن. نفیس هم عروسی دعوت بود و نیومد.شوهری هم فکر کنم زیا...
14 آبان 1391

سپری کردن روزها

یکم بهتر از قبل شدم.زیادی به شوهری گیر نمیدم.البته خوبِ خوب نشدم ها........ حالت تهوع داره کم کم میاد سراغم.خیلی حس بدی دارم.توی دلم دلشوره عجیبی دارم.وای سر کار رو بگو.چه جوری اونجا رو تحمل کنم.آخه خیلی همکار مرد داریم اصلا روم نمیشه جلوی اونا همش توی دستشویی باشم و دلم نمیخواد حالا حالاها به کسی بگم.هنوز هیچکی خبر نداره. نمیدونم چرا اینقدر زمان دیر میگذره.واسه سونو گرافی لحظه شماری میکنم.یعنی نی نی واقعا سالمه؟ مادرشوهری هم که جدیدا گله میکنه که چرا اینقدر دیر به دیر میاین خونه ما.آخه یکی نیست بگه ، ما واسه زندگی خودمون وقت کم میاریم اونوقت.......... راستی چهارشنبه (هفته پیش) هم نی نی دختر دایی شوهری به دنیا اومد(آرزو کوچولو) و من ...
7 آبان 1391