پوریاپوریا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

پوریا،همه چیز ما

سفر

با کوله باری از دل نگرانی ها و خاطرات اومدم تا برای پسر نازم بنویسم که چقدر تو این چند روزه مامانیش اذیت شد. جمعه 20 بهمن ساعت 11 ظهر بلیط داشتیم برای بندرعباس.و با اشتیاق خاصی وسایلامونو جمع و جور کردیم و با نفیس و شوهرش راهی راه آهن شدیم.حدود 23 ساعت توی راه بودیم.چون زیاد اشتیاق سفر داشتم خسته نشدم.ضمن اینکه شوهری و نفیس حسابی بهم رسیدگی میکردن.واقعا پرستارم بودن و منو شرمنده میکردن.توی قطار حسابی خندیدیم و خوش گذشت. شنبه ساعتای 10 بود که رسیدیم بندر و با آدرسی که از خونه داشتیم راهی اونجا شدیم.خونه ی خیلی خوبی بود و احساس راحتی میکردیم.شنبه و یکشنبه رو توی بندرعباس بودیم و حسابی توی خیابونا و بازارها و پاساژها راه رفتیم ولی چیز خاصی ...
6 اسفند 1391

تو رو سالم میخوام

دوشنبه 9 بهمن وقت دکتر داشتم و با شوهری راهی مطب شدیم.یه ساعتی علاف شدم.و بعد با شنیدن صدای قلب جیگر مامان خستگی از تنم بیرون رفت و اینکه خانم دکتر خوب بودن همه چیز رو تایید کرد.خداروشکر چهارشنبه هم با شوهری رفتیم سونو و دوباره ازپسر بودن نی نیمون مطمئن شدیم و همون شب شوهری به خانوادش گفت و اونا هم حسابی خوشحال شدن.منم فردا شبش به خانواده خودم گفتم و اونا رو در شادی خودم شریک کردم. یه هفته ای هست که پسر ناز مامان شروع کرده به تکون خوردن و به شکم مامانی لگد میزنه و شیطونی میکنه و من هربار با این تکونا اشکم در میاد و خداروشکر میکنم که این لیاقت رو به من داد که موجود زنده ای رو درونم پرورش بدم و برای تمام اونایی که در انتظار بچه هستن دعا می...
13 بهمن 1391

دل مشغولی

الان میخوام از حال بد و گرفتم براتون بگم.محبتهای شوهری از اوایل ازدواج تا الان منو حسابی وابسته خودش کرده و نمیتونم دوریشو تحمل کنم.چون تموم روزهامو در کنار اون سپری میکردم و بیشتر وقتم رو با اون میگذروندم.تمام این رفتارا الان به ضررم شده و نمیتونم گاهی وقتا حس کنم که بهم کمتر اهمیت میده.... یه چند روزی بود که خانوادش بهش زنگ میزدن و برای کاری احضارش میکردن و برنامه اون روز مارو خراب میکردن و امروز هم از اون روزا بود و دیگه صبر من تموم شده و حسابی خودمو خالی کردم و اون با مهربونی از دلم در آورد.ولی خوب شد که حرفمو بهش زدم وگرنه توی دلم میموند.تنهایی از صبح توی خونه موندن خیلی برام بده و حسابی روحیمو کسل کرده.هیچ برنامه ای ندارم که انجام بد...
2 بهمن 1391

تعیین جنسیت

جمعه پیش بود که با پیشنهاد خاله اینا رفتیم باغ سارا.خیلی هوا سرد بود و شب قبل هم برف اومده بود و همه جا رو سفید کرده بود.وای که خاله آش پخته بود و حسابی حال داد.البته خونه ای که توی باغ داشتن واقعا سرد بود و حسابی همه یخیدیم.ولی آش رو که خوردیم گرم شدیم.بعدازظهر هم زود برگشتیم و رفتیم به خونه مادرشوهری هم یه سری زدیم. یه مدته که صبحها ساعتای 9.30 به بعد هرکسی به بهونه های مختلف زنگ میزنه خونمون و منو بیدار میکنه و میره رو اعصابم.مخصوصا پدرشوهری که میاد و کلی به این طرف و اون طرف خونه گیر میده و تعمیرات انجام میده(منم که بی اعصاب) ،خلاصه خواب و خوراک واسمون نذاشتن و منم همش به شوهری غُر میزنم که چرا اینا نمیذارن من بخوابم ؟؟!!!! فکر میکن...
13 دی 1391

در چه حالی آرام مامان؟

یه ماهی هست که شوهری اسم گوگولی منو گذاشته آرام.چون توی یه کتابی خوند بچه درون شکم مادر هم باید اسم داشته باشه.از اون موقع است که بهش میگیم آرام امروز دومین برف زمستونی هم داره میاد و همه جا رو سفید پوش کرده.دوس دارم برم بیرون برف بازی کنم خدا کنه شوهری ظهر بیاد و منو ببره بیرون،ولی چشمم آب نمیخوره بعداز ظهر اگه خدا بخواد میخوام برم مطب دکتر میترا نجف زاده و ازش وقت بگیرم.فکر کنم همین دکتر رو برای زایمان انتخاب کنم.احتمالا از اونجا هم شوهری رو راضی میکنم که یه کم بریم برف بازی دکتر قبلی که رفتم بهم گفت هفته 10 هستی ولی مطمئنم بیشتر از اینا هستم و نیاز به سونوگرافی دارم ولی گفت برو یکماه دیگه بیا آخه من نگرانم.باید برم صدای قلب نی...
6 دی 1391

خونه داری

بالاخره دوران کارمندی ماهم به سر اومد و شدیم خانوم خونه .....امروز چهارمین روزیه که من توی خونه نشستم.خداروشکر هیچ سرگرمی تو این چند روز نداشتم.نه اینترنتی،نه آنتنی،...فقط و فقط چندتا کتاب بچه داری و این تلویزیون لعنتی با سه چهارتا شبکه بیخودش یار تنهایی من بودن. شوهری هم که از ساعت 7 صبح میره و 7 شب بر میگرده،چون عذاب وجدان هم نگیره منو یه دوری توی خیابونا میده و میاره خونه.اما نمیدونه که من با چیزا خوشحال نمیشم. چقدر پول داشتن خوبه،چقدر غرور داشتن بده،حسابی جیبم خالیه،البته پول دارم ها،ولی چون میخوایم انشالله بریم مسافرت دوس دارم اونجا خرجشون کنم.ولی ازینکه به شوهری بگم بهم پول بده حالم به هم میخوره.اونم قبلا بیشتر به فکرم بود ولی الا...
30 آذر 1391

قول میدم

دیروز صبح بود که تصمیم گرفتم یه کم خونه رو تمیز کنم و اول میخواستم گردگیری کنم و برای شیشه ها نیاز به روزنامه داشتم که طبقه بالای کمد بود.یه چهار پایه تقریبا نیم متری گذاشتم زیر پام و رفتم بالا.تازه قدبلندی هم کردم که دستم بهش برسه............چشمتون روز بد نبینه........چهارپایه از زیر پام در رفت و پرت شدم به سمت کمد.در کمد که خورد به پشتم و کبود شد.انگشت پام هم خورد به یه جایی و خونی شد  و خودم هم حسابی ترسیده بودم.از همون موقع هم تا الان زیر دلم تیر میکشه............میترسم........... خدایا یعنی نینیم سالمه؟؟؟؟؟؟............لطفا سالم باش عزیزم.دیگه مامانی هیچ وقت این کار احمقانه رو تکرار نمیکنه...........قول میدم.......فقط تو خوب باش ...
23 آذر 1391