سفر
با کوله باری از دل نگرانی ها و خاطرات اومدم تا برای پسر نازم بنویسم که چقدر تو این چند روزه مامانیش اذیت شد.
جمعه 20 بهمن ساعت 11 ظهر بلیط داشتیم برای بندرعباس.و با اشتیاق خاصی وسایلامونو جمع و جور کردیم و با نفیس و شوهرش راهی راه آهن شدیم.حدود 23 ساعت توی راه بودیم.چون زیاد اشتیاق سفر داشتم خسته نشدم.ضمن اینکه شوهری و نفیس حسابی بهم رسیدگی میکردن.واقعا پرستارم بودن و منو شرمنده میکردن.توی قطار حسابی خندیدیم و خوش گذشت.
شنبه ساعتای 10 بود که رسیدیم بندر و با آدرسی که از خونه داشتیم راهی اونجا شدیم.خونه ی خیلی خوبی بود و احساس راحتی میکردیم.شنبه و یکشنبه رو توی بندرعباس بودیم و حسابی توی خیابونا و بازارها و پاساژها راه رفتیم ولی چیز خاصی نخریدیم.حدود 5 ساعت شیفت صبح و حدود 5 ساعت هم بعدازظهرها راه میرفتیم.واقعا خسته شده بودم و چیزی از کمر و پاهام نمونده بود و حسابی درونم نگران بود که نکنه برای بچه اتفاقی بیفته...ولی کسی رو نگران نمیکردم.دوشنبه صبح راهی قشم شدیم بعلت تکونهای شدید قایق توی فضای بسته طاقت نمیاوردم و بیرون دریا رو نگاه میکردم و با پسر نازم به صدای موجها گوش میدادیم و اون حسابی توی دلم برام تکون میخورد و مامانشو خوشحال میکرد.تو این مسافرت تکونهای بیش از اندازه پسرم بود که بهم اطمینان میداد که سالمه وگرنه از نگرانی میمردم.
حدود یه ساعتی طول کسید تا رسیدیم قشم.با یه بنده خدایی برای خونه هماهنگ کرده بودیم و اومد دنبالمون و ما رو برد سوئیتمون.جای بدی نبود ولی زیاد خوب هم نبود.بهتر از اون پیدا نکردیم چون همه جا پر بود.
دوشنبه ،سه شنبه،چهارشنبه توی قشم بودیم .دو روزش هم رفتیم درگهان.یه شب هم کشتی تفریحیشو رفتیم که موسیقی زنده اجرا میکردن.خوب بود.ولی واقعا اذیت شدم توی این پیاده رویها.خیلی بهم فشار اومد.از یه طرف پا درد و کمر درد و از طرف دیگه دهانه ی رحمم هم درد گرفته بود،نمیدونم چرا!!
یه مقدار واسه پسرم و خودمون خرید کردیم ولی واقعا همه چی گرون بود و فرق آنچنانی با مشهد نداشت.
پنج شنبه صبح هم راهی بندرعباس شدیم و توی همون خونه قبلی مستقر شدیم.شوهر خواهری واسه جمعه عصر بلیط داشت و برگشت مشهد و ما سه نفر تا یکشنبه ظهر توی بند موندیم و ساعتای 4 یکشنبه راهی مشهد شدیم.امیر خاله هم توی قطار همسفر ما شد و بهمون خیلی کمک کرد.بماند که با 7 ساعت تاخیر بالاخره دوشنبه ساعت 10 شب رسیدیم مشهد.
مسافرت بدی نبود ولی واقعا خسته کننده بود برام و اینهمه پیاده روی شاید به بچم ضرر میرسوند و پشیمونم میکرد.ولی خداروشکر صحیح و سالم از این سفر برگشتیم و برای پسر نازم اتفاقی نیفتاد.خدایا شکرت
از اون روز هم حسابی سرماخورده هستم و گلوم چرک کرده و سرفه امونم رو بریده و خواب رو از چشام گرفته و هیچی هم افاقه نمیکنه.اگه راهکاری دارین حتما بهم بگین